كار نيكو كردن از پر كردن است
در زمانهاى باستان پادشاهى بود به نام بهرام گور. بهرام گور خيلى دوست داشت گوزن شكار كند و شكارچى بسيار ماهرى بود. هر زمان كه به شكار ميرفت چندى از سربازان.، وزير و همچنين يك دختر بسيار زيبا را با خود به همراه مى برد. در يكى از روزهايى كه بهرام گور گوزنى را شكار كرده بودرو به دختر زيبا كرد و گفت: "ببين من چه شكارچى استادى هستم". دختر زيبا پاسخ داد زمانى شكارچى خوبى هستى كه دست و گوش گوزن ديگرى را كه شكار ميكنى با تير و كمانى كه استفاده ميكنى به هم بدوزى. بهرام گور گوزنى را ميبيند و تيرى به سوى گوش گوزن رها مى كند. گوزن دستش را به سوى گوش ميبرد و در آن هنگام بهرام گور تير ديگرى رها مى كند و اين بار تيرش دست و گوش گوزن را به هم ميدوزد و گوزن به زمين مى افتد. بهرام گور به دختر زيبا ميگويد: "استادى ام را در شكار ديدى؟". دخترك مى گويد: "كار نيكو كردن از پر كردن است". بهرام گور بسيار خشمگين مى شود و به وزيرش دستور ميدهد كه دختر را بكشد.. دختر زيبا التماس وزير كه تو را به خدا سوگند من را نكش چون در آينده پادشاه از كرده خود پشيمان خواهد شد. وزير دلش به حال دخترك مى سوزد. وزير دختر را به كاخ خود مى برد و با او به مانند دختر خود ش رفتار مى كند. وزير چند تا گاو داشت و به تازگى يكى از گاوهايش گوساله اى زاييده بود. دخترك هر روز گوساله را بر دوش خود مى گذاشت و ٦٠ پله بالا مى رفت تا به مرغزارى برسد و در آنجا گوساله را از دوشش به زمين مى گذاشت تا گوساله علف بخورد. دختر زيبا هر روز گوساله را بر دوش خود مى گذاشت و از پله ها بالا مى رفت تا به مرغزار برسد. آنقدر اين كار را كرد تا گوساله گاو شد. دخترك زيبا از وزير خواست تا بهرام گور را فرا بخواند (دعوت كند). وزير هم پذيرفت. بهرام گور به كاخ وزير آمد و از كاخ وزير سخنها گفت. وزير گفت اينكه چيزى نيست هم اكنون دختركى را خواهيد ديد كه كار بسيار شگفت انگيزى انجام مى دهد. در همان هنگام دخترى را ديدند كه بر روى چهره اش روبندى زده بود. دخترك زيبا گاو بزرگى را بر دوش گذاشت و از ٦٠ پله بالا رفت و گاو را روى زمين گذاشت تا علف بخورد. پادشاه بسيار شگفت زده شد. دخترك رو به پادشاه كرد و گفت همچنين نيرويى را از هيچكس ديده اى؟. پادشاه پاسخ داد، كار نيكو كردن از پر كردن است. ناگهان دخترك روبيبند خود را باز كرد و گفت: پادشاها من هم همين را به شما گفتم وقتى شما گوزن را شكار كرديد. پادشاه از كرده خود پشيمان شد و از دختر زيبا پوزش خواست.
In the past, there was a king named Bahram Goor. He was a very skilled hunter, and he especially liked to hunt deer. Whenever he went hunting, he would take a couple of soldiers, a general, and a beautiful girl with him.
One day, when Bahram Goor went to hunt, he turned to the beautiful girl and said, “Look how good of a hunter I am.” The girl replied, “You will be a good hunter when you sew the hand and the ear of a deer together with your bow and arrow.”
Bahram spots a deer and shoots an arrow at its ear. The deer raises its hand to scratch its ear right when Bahram Goor releases his bow and arrow. The arrow hit the deer’s hand and ear, the deer falls to the ground. He turns to the beautiful
girl and says, “ Did you see my amazing hunting skills? The girl says, “Practice makes perfect.” Bahram Goor gets very mad and orders the general to kill the girl.
The pretty girl started to beg for the general not to kill her because the king will regret later. The general agreed and took her to his palace where she saw a cow and a calf. There were 60 steps from General’s palace to the meadow. Every
day, the girl would put the calf on her shoulders and go up the stairs to the meadow. She would do this job so much that the calf grew and became a cow. The pretty girl wanted the general to invite Bahram Goor. The general agreed, Bahram Goor
went to the General’s palace and he complimented on the general’s palace. The General said “This is nothing, now I want to show you a girl that can do a wonderful thing.” At that time they saw the girl and she was wearing a mask. The pretty
girl carried the big cow on her shoulders and climbed 60 steps. Then she put the cow down so it can eat food. The king was surprised, the girl faced the King and said “Have you every seen this much strength from anyone?” The King answered
“Practice makes Perfect.” The girl took off her face mask and said “You’re majesty, I also told you the same thing when you were hunting the deer.” The King regretted his deed and apologized to the pretty girl.
Translated by:
Sarina Bastani (12 years old)
Arina Khoshsar (12 years old)