Shahnameh Stories

داستان جمشيد، ضحاك، كاوه آهنگر و فريدون

در زمانهاى باستان پادشاهى بود به نام جمشيد شاه. جمشيد بسيار پادشاه خوبى بود و براى مردم و آسايش آنها كارهاى بسيارى كرد. شهرهاى بسيارى ساخت و همه جا را آباد ساخت. مردم او را خيلى دوست داشتند و از او بسيار تعريف ميكردند. تعريف كردن بيش از اندازه ىمردم از جمشيد، جمشيد را بسيار خودخواه كرد. جمشيد به مردم گفت كه او را به مانند خدا پرستش كنند چون جان، مال و زندگى مردم از جمشيد شاه ميباشد. مردم كه ديدند جمشيد شاه به آنها زور ميگويد، با جمشيد و سربازانش آغاز به جنگ كردند. جمشيد شاه و سپاهيانش ابزار هاى جنگى بسيار داشتند و نيرومندتر از مردم بودند. مردم در انديشه اين بودند كه چگونه جمشيد را شكست دهند. اكنون از ايران بيرون ميرويم و به سرزمين ديگر به نام دشت سواران ميرويم. در دشت سواران پادشاهى بود به نام مرداس. مرداس پادشاهى با دين و بسيار نيكوكار بود و با مردم سرزمينش بسيار مهربان بود. مرداس پسرى داشت به نام ضحاك كه اسب سوارى را بسيار دوست داشت و دارنده هزاران اسب بود. ضحاك دوستى داشت كه بسيار بدنهاد (اهريمن) بود. اهريمن به ضحاك گفت كه مرداس را بكش و خودت پادشاه بشو. اول ضحاك نميخواست پدرش را از ميان ببرد ولى دوست بد (اهريمن) ضحاك را راضى كرد كه دست به اين كار زشت بزند. هر شب مرداس در گوشه اى از باغ به نيايش ميپرداخت.. دوست بد به ضحاك آموخت تا چاه بزرگ بكند و نيزه هاى برافراشته كه تبغشان به سوى بالا است در چاه فرو كند. و چاه را با چوب و برگ بپوشاند. شب هنگام كه مرداس به سوى جايگاه نيايشش ميرفت در چاه افتاد و كشته شد. ضحاك به پادشاهى رسيد. هنوز زمانى از پادشاهى ضحاك نگذشته بود كه اهريمن خود را به مانند آشپز جوانى درآورد تا دوباره ضحاك را فريب دهد. در آن زمان هيچكس گوشت جانوران را نميخورد ولى آشپز (اهريمن) براى ضحاك خوراكهاى گوناگون گوشتى درست ميكرد و ضحاك از خوردن اين خوراكها شاد ميشد. روزى ضحاك از آشپز جوان پرسيد كه چه آرزويى دارد و آشپز (اهريمن) گفت: ميخواهم شانه هاى پادشاه را ببوسم. اهريمن شانه هاى ضحاك را بوسيد و سپس ناپديد شد. جاى بوسه هاى آشپز (اهريمن) بر روى شانه هاى ضحاك دو مار سياه روييدند. هر چه مارها را ميبريدند دوباره دو مار سياه سر در مى آوردند. هيچ پزشكى نتوانست كارى انجام دهد. اين بار اهريمن خود را به مانند پزشك كرد و به كاخ ضحاك رفت و گفت تنها چاره آسودگى از دست مارهاى سياه، دادن دو مغز از دو پسر جوان ميباشد تا مارها آسوده باشند و زيانى به ضحاك نزنند. از آن روز دو جوان كشته ميشدند و مغزهايشان خوراك مارهاى ضحاك ميشدند. مردم دشت سواران از ضحاك ميترسيدند و او هر روز نيرومندتر ميشد. مردم ايران نمى توانستند جمشيد شاه را شكست دهند. شنيده بودند پادشاهى اژدها گونه در دشت سواران هست كه بسيار نيرومند است. تصميم گرفتند كه ضحاك را به ايران بياورند تا جمشيد شاه را از بين ببرد. ضحاك و سپاهيانش به ايران آمدند و جمشيد شاه را شكست دادند. ضحاك پادشاه ايران زمين شد. هر روز مغز دو جوان ايرانى خوراك مارهاى ضحاك ميشد. روزى ضحاك خواب پريشاتى ميبيند كه ٣ جوان كه يكى از آنها جوانتر از آن دو تاى ديگر هست با گرزى كه سرش شكل سر گاوى است به ضحاك حمله ميكند و او را از كاخ بيرون ميكند. ضحاك از موبدان درخواست تعبير خوابش را ميخواهد و آنها ميگويند جوانى به نام فريدون تو را با گرزى كه سرش شكل سر گاو است دستگبر ميكند و از پادشاهى بر كنارت ميكند ولى هنوز فريدون به دنيا نيامده. از آن روز به بعد سربازان ضحاك به دنبال نوزادى به نام فريدون بودند. روزى سربازان ضحاك از كشتزارى ميگذشتند كشاورزى را ديدند كه بسيار شادى كنان به سوى خانه اش ميرفت. سربازان از او ميپرسند، نامت چيست و كشاورز ميگويد: آبتين. سربازان ميپرسند چند تا بچه دارى؟ آبتين ميگويد به تازگى دارنده (صاحب) پسرى شده ام به نام فريدون. سربازان تا اين را ميفهمند آبتين را ميكشند و روانه خانه اش ميشوند. از آن سوى همسايه هاى آبتين به فرانك زن آبتين ميگويند چه رويدادى (اتفاقى) براى آبتين افتاده. فرانك سراسيمه (به تندى) فريدون را در آغوش ميگرد و پا به فرار مى نهد. فرانك دوان، دوان به كشتزارى مى رسد كه گاو بسيار بزرگ و زيبايى به نام برمايه در آنجا بود. از دارنده (صاحب) كشتزار درخواست ميكند كه از شير گاو (برمايه) به فريدون بدهد. دارنده كشتزار ميپذيرد. ٣ سال فريدون با شير برمايه بزرگ ميشود. تا اينكه ضحاك و سربازانش از جايگاه برمايه و فريدون آگاه ميشوند. برمايه را ميكشند ولى فريدون را فرانك با خود به كوه البرز برده بود و از مرد خردمندى كه در دامنه كوه البرز زندگى ميكرد خواست كه فريدون را به مانند پسر خود بزرگ كند. مرد خردمند پذيرفت.فريدون تا ١٧ سالگى در كوه البرز نرد مرد خردمند زندگى كرد و رزم جويى (جنگ كردن) را از او آموخت. در همه اين زمان از مادر خود از پدر و سرنوشت پدر مى پرسيد. سرانجام (عاقبت) فرانك همه چيز را به فريدون گفت ولى از فريدون شكيبايى خواست ( فريدون يك تنه ميخواست به جنگ ضحاك برود). از آن سوى (طرف) ضحاك از فكر فريدون و گرز گاو سرش، روز و شب نداشت. بنابر اين روزى دستور ميدهد كه نامه بلند بالايى از كارهاى خوبى كه كرده بنويسند (همه چيز به دروع) و همه بزرگان كاخ زير آن را مهر بزنند. بزرگان از بيم (ترس) ضحاك ماردوش مهرشان را به زير نامه ميزنند كه ناگهان در كاخ آواى (صداى) داد و فرياد مردى شنيده ميشود. مرد را به پيش ضحاك مى آورند. مرد ميگويد من كاوه آهنگرم و هژده (١٨) پسر داشتم. ١٧ تا از پسرانم كشته شدند تا مغزهايشان خوراك مارهاى تو شوند. اگر تو شاه مار دوش هستى چرا ما بايد جوانهايمان، فرزندانمان را از دست بدهيم. تو براى مردم اين سرزمين چه كار نيكى كردى. اكنون هم آخرين پسرم هم سربازان تو گرفته اند تا از مغز سرش خوراك براى مارهاى تو درست كنند. ضحاك براى اولين بار بود كه ميديد يك نفر با بى باكى دادگرى را درخواست ميكند. به فكر فرو رفت و به سربازانش گفت پسر كاوه آهنگر را آزاد كنند. سپس ضحاك نامه دروغين را كه همه بزرگان از ترس مهر زده بودند را به كاوه داد تا بخواند و نام خود را در زيرش بنويسد.كاوه وفتى نامه را خواند بسيار خشمگين شد و گفت، من هرگز اين نامه دروغين را نميپذيرم و نامه را پاره پاره كرد و همراه پسرش از كاخ بيرون رفت. كاوه به همراهى پسرش به مردم گفت كه بايد به يارى فريدون بروند تا بتوانند ضحاك و هواخواهانش را از ميان ببرند. كاوه پيشبند چرمى خود را بيرون آورد و به مانند پرچم بالاى سر خود نگه داشت و گفت از اكنون اين پيشبند من "درفش كاويان" است و هر كس كه هواخواه (طرفدار) فريدون هست با هم به سوى البرز كوه ميرويم تا فريدون به يارى ما، مردم، ضحاك را از ميان بردارد. همه رو به سوى كوه البرز رفتند و فريدون به آنها گفت كه ابزارهاى جنگى را آماده سازند. فريدون به كاوه آهنگر گفت برايش گرزى يسازد كه سر گرز به مانند سر گاو باشد (برمايه ٣ سال به فريدون شير ميداد). هنگامى كه همه چيز آماده شد فريدون و يارانش به جنگ ضحاك ماردوش رفتند و او را شكست دادند. فريدون ضحاك را نكشت. او را در كوه البرز به زنجير كشيد تا از كردارهاى بد خود بميرد.

Jamshid, Zahak, Kaveh Ahangar & Feredoon

In Ancient time, there was a king named Jamshid. He was a great king. He did many good deeds for his people. He developed well organized civilizations. People loved him, so they praised and appreciated him all the time. All the praising caused him to become a very selfish king. Jamshid told his people to think of him as a god, as if people owed their lives to him. When people saw that, they started a battle against him and stopped listening to him. Jamshid and his soldiers had many tools to fight against people and they knew they were much stronger than people. People didn't know how to conquer King Jamshid. In a different area, there was a king named Mardas. He lived in Dashteh Savaran. Mardas was a very religious, trustworthy and kind king. He had a son named Zahak. Zahak had many horses and loved to ride them. He had an evil minded/ Ahriman as a friend. Ahriman told Zahak to kill his father, Mardas, so he could become king. At first, Zahak didn't want to hurt his father but at the end Ahriman convinced him to kill his father. Every night, Mardas would pray in the specific place in his garden. Ahriman gave Zahak an idea to dig a hole in that specific spot and place many sharp spears in the hole and covered the hole with leaves, grass and twigs. At night, when Mardas went to pray, he fell into the hole and instantly was killed. Zahak became the king and his Ahriman friend disappeared. When Zahak became a king, Ahriman transformed himself into an expert chef. During that time, people had never eaten meat but the chef/Ahriman cooked Zahak many different foods filled with meat. One day, Zahak asked the chef what wishes he had. The chef told Zahak to please let him kiss both of his shoulders. Zahak thought that was unusual but still granted his wish. The chef proceeded to kiss both his shoulders and suddenly the chef disappeared into thin air. Seconds later, two big black, frightening snakes grow on both of Zahak's shoulders. No matter how many times Zahak's servants cut both snakes off, each time two snakes would appear. No doctors could get rid of the frightening snakes. This time, Ahriman transformed into a doctor and went to Zahak's palace. He told Zahak to feed his snakes with two young men's brains everyday so that the sneaks would not bother Zahak. From then on, everyday two innocent young men would be killed so their brains could fed Zahak's snakes. People of Dashteh Savaran were scared of Zahak and hated him but as the days went, he became stronger and stronger. People of Iran were unable to defeat King Jamshid, he was undefeatable. They had heard that there was a king in Dashteh Savaran who was powerful and dragon-like. Iranians helped and brought Zahak to Iran thinking that their lives would be better. Zahak and his army came to Iran and defeated King Jamshid. Now, Zahak was the new King of Iran. Everyday, he would feed his snakes with two young Iranian brains. One night Zahak had a nightmare. In his nightmare, there were three young men but one younger than the other two who attached him with the Cow's Head Mace. Zahak asked his priest to interpret his dream. The priest said that a man named Fereydoon with a Cow Head shaped mace would arrest him and would take away his kingdom. But Fereydoon hadn't been born yet. From that day, Zahak ordered his soldiers to look for a baby named Fereydoon and to kill him immediately. One day, Zahak's soldiers were passing by a field. They saw a farmer. Soldiers asked his name. The farmer said, "Abtin". Then soldiers asked him, "How many children do you have"? Abtin happily said, "My wife, Faranak just gave birth to a baby boy named Fereydoon". As soon as soldiers heard the news they killed Abtin and started looking for his house to kill the baby. Faranak's neighbors told her that Abtin got killed by Zahak's . She quickly grabbed fereydoon and vanished away. Faranak ran to a meadow and saw an amazing cow named Barmayeh. She asked the owner of the cow if he could give the milk of Barmayeh to Fereydoon and he accepted. After 3 years, Zahak found out about Fereydoon's location. When the soldiers arrived at the meadow, they killed Barmayeh but luckily Faranak got there sooner and picked up Fereydoon and ran toward Alborz Mountain. A wise man lived at Alborz Mountain. Faranak asked him to raise Fereydoon as his own child. The Wise man agreed. So Fereydoon lived with the wise man until he was seventeen years old. During those years, he learned how to be brave and a great fighter. At this time, his mother shared the story of his life; he asked her about his father and Faranak told him how he was killed by Zahak and his soldiers. Faranak begged Fereydoon not to do anything about the soldiers because they are more powerful. Zahak was always thinking about Fereydoon and the Cow shaped mase. He was worried one day he would be defeated. So he was looking for a way to stabilize his kingdom. He ordered all his advisors to sign a letter about all the good deeds he did as a king but there was not one true word about him in this letter. Advisors signed out of fear. All of a sudden a screaming man entered the palace. The screaming man shouted, "I am Kaveh Ahangar and I had 18 sons. 17 of them were killed so that their brains could be fed to your snakes. If you're a good king, why do you kill our young men? What good deeds did you do for your people? My last son is captured by your soldiers. This time I will not be quiet anymore and I want my son back. It was the first time that Zahak had seen or heard a brave person standing up against him and asking for justice. After thinking, Zahak came to the conclusion to free Kaveh's son. After freeing Kaveh's son, Zahak asked Kaveh to sign the letter saying Zahak is a great king. After reading the letter, Kaveh got so angry and said, "I will never sign this fake letter,' and he ripped the paper and left the palace with his only son. Kaveh asked the people to join him to help Fereydoon to defeat Zahak. Kaveh took off his apron and waved it as if it was a flag. "From now on this apron is a symbol of bravery and it is called Derafsh Kavian", Kaveh said.. He said whoever is a follower of Fereydoon should grab their weapons and join Fereydoon to fight against Zahak. They walked toward Alborz Mountain. When Fereydoon saw the crowd, he welcomed them and asked Kaveh Ahangar to make the cow's head shape mace so he could defeat Zahak. Kaveh Ahangar did. Fereydoon and the people defeated Zahak but Fereydoon did not kill Zahak. Instead he tied Zahak up in the Alborz mountain to suffer from all the sins he committed.
Translated by:
Shadi Mehrshahi (10 years old)
Rosha Zomorodi (13 years old)
Vista Rateshtari (13 years old)
Viyana Bastani (13 years old)