Proverbs and their stories

زبانزدها: هر چه تمدن يك كشور بيشتر باشد، آن كشور زبانزدهاى بيشترى دارد. زبانزدها ميتواند سخنان بزرگان، سروده هاى شاعرها و يا درد دل مردم عادى باشد. زبانزدها ميتواند مقصود را به سادگى با چندكلمه و يا سروده اى به هر كس به سادگى برساند.
Proverb:

خوشبختى از آن كسى است كه خواهان خوشبختى ديگران باشد

The story:

داستانى كه به آن ميتوانيم پيوند (ربط) بدهيم: در كشورى تنديس (مجسمه) زن زيبايى بالاى تپه اى قرار داشت. مردم آن كشور نام اين تنديس را تنديس خوشبختى ميناميدند. چشمان مجسمه از زمرد بود. لبانش از ياقوت بود. جامه (لباس) تنش از پرهايى كه از طلا بود درست شده بودند. تاج سرش هم پر بود از جواهرات قيمتى. روزى پرنده اى خسته در كنار تنديس زيبا نشست تا خستگى در كند. نگاه كرد به تنديس زيبا و قطره اشكى در چشمان تنديس ديد. پرنده پرسيد تو با اين همه جواهرات كه در بر دارى چرا اشك ميريزى؟. مجسمه گفت من چگونه ميتوانم خوشبخت باشم وفتى ميبينم در دور دستها مادرى با فرزند گرسنه اش اشك ميريزد براى لقمه خوراكى. پرنده بسيار غمگين ميشود و ميگويد هر كمكى از دستم بر مى آيد انجام ميدهم. تنديس به پرنده ميگويد يكى از جواهرات من را از تاج سرم بردار و به آن زن فقير بده. بدين گونه هر روز پرنده يكى از جواهرات يا پرهاى طلايى جامه تنديس را به كسى ميدهد كه مجسمه از روى تپه شاهد ندارى و يا ناتوانى اشخاص گوناگون هست. كم كم تمام جواهرات بر سر و لب و جامه اش به مردم فقير داده ميشود. تنها دو چشم زمردي باقى ميماند و آنها براى ديدن آدمهايى بود كه نياز به يارى داشتند. ولى مجسمه باز هم از نيكوكارى باز نمى ايستد و چشمانش را هم به آدمهايى نيازمندى ميدهد كه ميتوانستند با اين زمردها براى خود زندگى خوبى بسازند. اكنون تنديس خوشبختى ديگر هيچ جواهرى در بر نداشت ولى ديگر اشك نمى ريخت . اكنون خود را خوشبخترين تنديس ميدانست چون توانسته بود از ندارى و ناتوانى مردمان كشورش بكاهد..

"Happiness belongs to someone who wants happiness for others.""

In a country, there was a statue of a pretty woman on top of a hill. People of that country called that the happiness statute. The statue was covered with jewels. Her eyes were made of emeralds. Her lips was made of rubies. Her crown was made of different jewels. Her clothes was made with golden feathers. One day a tired bird sat next to the statue and saw a tear came down her face. The bird asked her, why are you crying when you have all these jewels on you? She said, how can I be happy when I see so many people have no food or money. The bird got sad and asked if she could help her. The statue said, “take one of my jewel and give it to that poor lady”. Every day the bird took one jewel and gave it to unfortunate people. The statue had two emerald eyes left to see other people, but she even gave away her eyes to help people. She was happy that she gave happiness to other people.
Translated by:
Parizad yektahi (11 years old)
Vista Rashtari (12 years old)