Shahnameh Stories

رستم و تهمينه

روزى رستم تصميم ميگيرد كه به شكار برود. در نزديكى شهر سمنگان آهويى شكار ميكند. آتشى درست ميكند و آهو را كباب ميكند و مى خورد. چون سير مى شود زين اسبش رخش را به زير سر مى گذارد و به خواب عميقى فرو مى رود. در اين هنگام رخش، اسب رستم ، در مرغزار به خوردن علف مى پردازد. چند نفر دزد از آنجا مى گذشتند كه مى بينند پهلوانى بسيار قوى هيكل در گوشه اى از مرغزار خوابيده و اسب بزرگ و زيبايش به چرا مشغول است. بر آن شدند كه اسب را بدزدند كه با گله اسبى كه خود دزدها داشتند جفت گيرى كند. پس از چندين ساعت، رستم از خواب بيدار مى شود. هر چه رخش را صدا مى زند از او اثرى نمى بيند. كلاه خود جنگى را به سر مى گذارد. شمشير و تبع را به كمر مى بندد و زين اسب را به پشت خود مى گذارد. رد پاى اسبش را مى گيرد تا به شهر سمنگان مى رسد. مردم سمنگان تا رستم را مى بينند مى فهمند كه اين پهلوان كسى نيست به جز رستم زال. خبر به گوش پادشاه سمنگان مى رسد كه رستم در سمنگان به دنيال اسبش رخش است. پادشاه از رستم درخواست كرد كه شب در كاخ او بماند تا بتوانند رخش را پيدا كنند. رستم پذيرفت. شب هنگام به افتخار آمدن رستم به سمنگان مهمانى بزرگى در كاخ برگزار شد. پس از آن خوابگاه زيبايى به رستم دادند تا در آنجا بخوابد. رستم در خواب بود كه با آوايى (صداى) زيبا و نور شمعى از جا پريد. رستم دو بانو (زن) ديد يكى در جلو و شمع به دست و ديگرى در پشت زن اول. بانوى دوم بسيار زيبا و بلند قامت و موى كمند (موهاى بلند) بود. رستم از زيبايى اين بانو در شگرف (تعجب) بود. بانوى ريبا گفت: نترس، من تهمينه دختر پادشاه سمنگان هستم. من از همه تعريف تو رستم زال پهلوان دلير و بى مانند را شنيده ام و هميشه آرزوى ديدنت را داشته ام و دلباخته ات (عاشقت) هستم. آرزو دارم فرزندى از تو داشته باشم كه او هم به مانند تو باشد. افتخار خواهم كرد اگر من را به همسرى خود بپذيرى. رستم به تهمينه گفت كه پس از امشب بايد از سمنگان برود و به زابلستان برگردد . تهمينه پذيرفت. رستم دل به تهمينه بست و همان شب با تهمينه پيوند زناشويى بست. فرادى آن روز رستم به تهمينه گفت: اگر فرزندى به دنيا آوردى كه دختر بود، اين كش مهره اى را ببند به موهايش و اگر پسر بود همان كش مهره اى را ببند به بازويش.

Rostam and Tahmineh

Rakhsh (meaning luminous in Persian) Rostam’s horse is stolen by horsemen while Rostam is asleep after hunting and consuming a large meal in a meadow. When Rostam wakes up, he searches far and wide for Rakhsh. Eventually, after following his horse"s footprints, Rostam reaches the nearby kingdom of Samangan. He asks the king for his assistance in locating Rakhsh. Excited by seeing the legendary Rostam, the king of Samangan asks Rostam to stay in the palace and Rostam accepts. While in Samangan, Rostam meets the king’s daughter Tahmineh. Tahmineh had heard about Rostam and fallen in love with his description. One night the princess enters Rostam's chamber to tell him that she has heard such heroic stories about him that she cannot love anybody but him and wishes to marry him and bear his child. Rostam tells Tahmineh that as soon as Rakhsh is found, he has to leave Samangan. Tahmineh tells Rostam that she will find Rakhsh. Although caught by surprise, Rostam also falls in love with Tahmineh"s beauty, honesty and bravery. The couple were married. Tahmineh finds Rakhsh and returns it to the true owner, Rostam. Before Rostam heads back home, he gives Tahmineh a jewel from the band around his arm, saying: If a daughter is granted to you, take and bind it on her hair to secure a good fortune and as a talisman to brighten the world. If a son is granted to you, bind it upon his arm in token of his father. He will attain the ability of Sam son of Nariman, and he will have the courage and spirit of a nobleman. Rostam returned home unaware that he had fathered a son, Sohrab.