زال چند وقتى با پدرش سام نريمان بود كه منوچهر شاه از سام پهلوان خواست كه كشور ايران را از دست دشمنان رهايى بحشد. سام ناچار به زال گفت كه براى مدتى بايد از زال دور باشد. زال بسيار افسرده به سام ميگويد، تو در كودكى من را رها كردى و اكنون هم دوباره من را تنها ميگذارى. سام از فرزندش بسيار پوزش ميخواهد و پيمان ميبندد كه در اولين فرصت دوباره با هم خواهند بود و تا آنجايى كه ميتواند خواسته هاى زال را برآوزد خواهد كرد.. سام از ديگر پهلوانان ايران زمين خواست كه هر روز به زال درسهاى جنگى و مردانگى بياموزند. با گذشت زمان زال هر روز نيرومندتر و باخردتر مى شود. روزى بر آن شد كه با دوستان و همراهان به شكار برود. در نزديكى كابل چادرها زدند و به شكار رفتند. پادشاه كابل مهراب كابلى بود كه خويشاوندى دورى با ضحاك ماردوش داشت. از زال داستانهاى شگفت انگيزى شنيده بود و ميخواست كه زال را از نزديك ببيند و با او گفتگو كند. بنابراين مهراب كابلى به همراهى سپاهيانش به ديدن زال رفتند. زال بسيار از مهراب پذيرايى كرد. هر چه مهراب كابلى از زال درخواست كرد كه به كاخ او بيايد، زال نپذيرفت . مهراب فهميد كه نيامدن زال براى اين است كه منوچهر شاه از رفتن زال به كاخ مهراب چون از خويشاوندان دور ضحاك است ناخشنود ميشود. مهراب وقتى به كاخش برگشت ، همسرش سيندخت از او درباره زال سفيد موى پرسيد و مهراب از او به نيكى گفتگو كرد. وودابه دختر مهراب و سيندخت به سخنان پدر درباره زال گوش ميداد. رودابه يك دل نه صد دل دلباخته زال شد و آرزوى ديدارش را كرد. فرداى آن روز رودابه تنى چند از دوستانش را به گلستانى كه در نزديكى جايى كه زال و همراهانش چادر زده بودند ميفرستد. دختركان زيبا مشغول گل چيدن بودند كه زال آنها را ميبيند و از آنها نام و نشان ميخواهد. دختركان همه چيز را ميگويند و سخن از رودابه و نيكى هاى او ميكنند. زال هم يك دل نه صد دل ، رودابه را نديده، دلباخته رودابه ميشود. به دختركان ميگويد كه ميخواهد رودابه را ببيند. زال و رودابه همديگر را مى بينند و با هم پيمان مى بندند كه با هم پيوند زناشويى كنند. زال نامه اى به پدرش سام مينويسد و از او ميخواهد كه با اين پيوند موافقت كند. سام وقتى نامه زال را ميخواند از يك سوى شاد و از سوى ديگر بسيار اندوهگين ميشود چون كه ميداند منوچهر شاه با اين پيوند مخالفت خواهد كرد ولى پيمانش را با زال نميشكند و تا جايى كه درتوانش بود كوشيد كه موافقت منوچهر شاه را بگيرد. منوچهر شاه از ستاره شناسان نتيجه اين پيوند را ميپرسد و آنها ميگويند كه از پيوند زناشويى زال و رودابه پسرى به دنيا خواهد آمد كه مانند او در دنيا وجود نخواهد داشت. او پهلوانى بيمانند خواهد شد كه ايران را سرافراز و سربلند ميكند. منوچهر شاه با پيوند زال و رودابه موافقت ميكند.
Zal was with his father Sam Nariman for some time when Manouchehr Shah (The King) asked Sam Pahlavan to save Iran from the enemies. Sam had to tell Zal that he had to leave Zal for a while. Zal told Sam very depressed, "You left me as a child and now you leave me alone again." Sam apologized to his son and promised that they would be together again at the earliest opportunity and would fulfill Zal's wishes as much as he could. Sam asked the other heroes of Iran to teach Zal the lessons of war and manhood every day. Over time, Zal became stronger and wiser every day. One day he decided to go hunting with friends and companions. They pitched tents near Kabol and went hunting. The king of Kabol was Mehrab Kaboli, who was distantly related to Zahak Mardush. He had heard wonderful stories about Zal and wanted to see Zal up close and talk to him. Therefore, Mehrab Kaboli and his troops went to see Zal. Zal welcomed Mehrab a lot. When Mehrab Kaboli asked Zal to come to his palace, Zal refused. Mehrab realized that Zal did not want to come because Manouchehr Shah would be unhappy with Zal going to Mehrab’s Palace because he was one of Zahak's distant relatives. When Mehrab returned to his palace, his wife Sindokht asked him about white hair Zal and Mehrab talked about him well. Roodabeh, the daughter of Mehrab and Sindokht, listened to her father about Zal. Rudabeh fell in love with Zal without even seeing him and wished to see him. The next day, Rudabeh sent some of her friends to Golestan, where Zal and his companions were camping. The beautiful girls were picking flowers when Zal saw them and asked them for their names and badges. The girls said everything and talked about Rudabeh and her virtues. Zal also fell in love with Rudabeh without seeing her. He told the girls that he wanted to see Rudabeh as well. Zal and Rudabeh saw each other and made a pact to marry each other. Zal wrote a letter to his father Sam asking him to agree to the marriage . When Sam read Zal's letter, he was happy on one hand and very sad on the other. Sam knew that Manouchehr Shah would opposed to this marriage , but he didn’t break his promise to Zal and tried his best to get Manouchehr Shah's consent. Manouchehr Shah asked astronomers about the result of this union and they said that from the marriage of Zal and Rudabeh, a boy will be born who will be an unparalleled hero who makes Iran proud. Manouchehr Shah agreed to the union of Zal and Rudabeh.
Translated by:
Roxana Shidsofiyan (12 years old)
Parniya Yazdgerdi (11 years old)
Parizad Yektahi (10 years old)