تا كور شود هر آن كس كه نتواند ديد
در بركه اى (pond) دو مرغابى و يك لاك پشت زندگى ميكردند. آب بركه در تابستان بسيار كم شد. مرغابى ها بر آن شدند كه از آن بركه پرواز كنند و به بركه ديگرى بروند. وقتى لاك پشت فهميد به مرغابى ها گفت كه او را هم همراه خود ببرند. مرغابى ها قبول كردند. يك چوبى را پيدا كردند. يك مرغابى يك سوى چوب و مرغابى ديگر سوى ديگر چوب را گرفتند و به لاك پشت گفتند كه ميان چوب را با دهانش بگيرد. مرغابى ها به لاك پشت گفتند كه تا وقتى پروار مى كنند لاك پشت نبايد سخنى بگويد و لاك پشت پذيرفت. وقت پرواز رسيد و مرغابى ها دوباره به لاك پشت يادآورى كردند كه در زمان پرواز هرگر دهانش را باز نكند. وقتى هر سه در آسمان بودند، لاك پشت پايينش را نگاه كرد و ديد همه جانوران به بالا نگاه مى كنند و مى خندند. لاك پشت كه فكر ميكرد همه جانوران حسودى او را مى كنند، و شايد مسخره اش مى كنند دهان گشود و گفت: تا كور شود هر آن كس كه نتواند ديد