Proverbs and their stories

زبانزدها: هر چه تمدن يك كشور بيشتر باشد، آن كشور زبانزدهاى بيشترى دارد. زبانزدها ميتواند سخنان بزرگان، سروده هاى شاعرها و يا درد دل مردم عادى باشد. زبانزدها ميتواند مقصود را به سادگى با چندكلمه و يا سروده اى به هر كس به سادگى برساند.
Proverb:

حرف راست را بايد از بچه شنيد

The story:

براى بهتر فهماندن زبانزد به بچه ها داستان زير را بازگو كردم: پادشاهى بود كه خيلى دوست داشت بهترين و زيباترين جامه هاى (لباسهاى) دنيا را بپوشد. هر خياطى كه جامه اى زيبا براى او مى دوخت پول و طلاى فراوان به او مى داد. روزى دو خياط كلاه بردار به كاخ پادشاه رفتند و گفتند كه مى توانند زيباترين جامه را براى پادشاه بدوزند. پادشاه پذيرفت و پول و طلاى فراوان براى خريد پارچه به آنها داد. پس از يك هفته دو خياط كلاه بردار به كاخ پادشاه برگشتند و گفتند كه جامه اى كه براى پادشاه دوخته اند را تنها آدمهاى باهوش مى توانند ببينند. پادشاه پذيرفت و جامه اى را كه به تن داشت درآورد و منتظر ديدن جامه نوى كه دو كلاه بردار دوخته بودند شد. دو خياط در برابر پادشاه ايستادند و وانمود كردند كه جامه اى زيبا در دست دارند و آن را به تن پادشاه كردند. پادشاه خود را در آيينه نگاه مى كرد و به جز زيرپوشى كه بر تن داشت جامه نوى نميديد. دو خياط كلاه بردار گفتند كه چقدر جامه زيبا است و تنها آدمهاى باهوش مى توانند آن را ببينند. پادشاه هم وانمود به ديدن جامه خيالى كرد. همه درباريان كاخ هم براى اينكه بگويند باهوش هستند به دروغ ميگفتند جامه پادشاه بسيار زيبا است. كم كم مردم شهر از جامه زيباى پادشاه كه تنها آدمهاى باهوش توانابى ديدن آنرا داشتند آگاه شدند و خواستار ديدن پادشاه با جامه نوش شدند. پادشاه هم پذيرفت كه روزى جامه اش را بپوشد و در ميدان شهر راه برود تا همه او را تماشا كنند. روز ويژه فرا رسيد. پادشاه زيرپوشى پوشيد و دو خياط كلاه بردار جامه خيالى را بر تن پادشاه كردند. پادشاه به ميدان شهر رفت. مردم بسيارى آنجا بودند. مردم كه خيال مى كردند كه بايد باهوش باشند تا جامه پادشاه را ببينند همه به دروغ از جامه پادشاه تعريف مى كردند. در ميان مردم پسر بچه ٧ ساله اى بود كه با شگفتى به پادشاه و مردم نگاه مى كرد كه ناگهان با آواى (صداى) بلندى آغاز (شروع) به خنده كرد و فرياد زد پادشاه چيزى تنش نيست، پادشاه چيزى تنش نيست . از خنده و حرف پسرك مردم آغاز به خنده كردند و گفتند حرف راست را بايد از بچه شنيد. پادشاه هم فهميد كه دو خياط كلاه بردار هستند و دستور داد تا هر دو را از شهر بيرون كنند.